زبانحال امیرالمؤمنین علیهالسلام در شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز اشک نه، خون دل از چشم تو جاری شب و روز به تو حق میدهم اینگونه بباری شب و روز در نگاه پُـر از احساسِ تو مهمان شدهام گریه در گریه به همراه تو باران شدهام گفتم از آتش و؛ در بین گلو بغض شکست بنـد بـنـد دلـم از مـاتـم و انـدوه گـسـست زخم پهلوی تو داغی شد و بر سینه نشست باید آرام شـوم شکـر خـدا فـاطمه هست اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز یاس از اشک شقایق نگران است هنوز بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است شب سکوتیست که با چشم ترم همسخن است همۀ دردم از این مردم پیمانشکن است بیتو کارِ در و دیوارِ دلم سوختن است غـم دوری تو کـم نیست خـدایا چه کنم؟ گریهام دست خودم نیست خدایا چه کنم؟ کاش با ما نفـس شهـر چـنین سرد نبـود کوچه در کوچه پُر از مردم نامرد نبود که اگر فـصل بهـارِ من و تو زرد نبـود غـزل زنـدگـیام قـافــیــهاش درد نـبـود چـشمها را بگـشا رو به عـلی باز بخـند آسـمـانی شدهای، لحـظـۀ پـرواز بـخـنـد در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان یک در سوخته شد باز و سپس گریهکنان مادری رفت به آنجا که از آن هیچ نشان مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان پی این تـربت گـم گـشــته کـسی میآیـد «مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید» |